بعد از اشغال دهلاویه از سوی دشمن، نیروهای ما در ۲۶ خرداد سال ۱۳۶۰ یک عملیاتی را برای آزادسازی این روستا و پیرامون آن انجام دادند. این عملیات به دست ستاد جنگهای نامنظم انجام میگرفت. حتماً میدانید که ستاد جنگهای نامنظم از سوی شهید چمران ایجاد شده بود و به دست ایشان اداره میشد
چندی قبل از شهادتش به من گفت: گاهی که حوادث (تروریستی) اتفاق میافتد، خدا تعیین میکند چه کسی شهید شود! یا چه کسی بماند که به مرگ طبیعی به خدا ملحق شود. این روزها که با خودم فکر میکنم میگویم او میدانست که شهید میشود
سیدعباس، قبل از اینکه به سوریه برود به شهرستان بروجرد آمد. با همسر آمده بود و به تمام اقوام سرکشی کرد. ولی به هیچکس نگفت که برای خداحافظی آمده است. من یقین دارم که خود شهید میدانست دیگر باز نخواهد گشت. چون در دیداری که با او داشتم حال و هوایی داشت که توصیفش برایم دشوار است
روز اعزامش به کردستان من و مادرم تا پای اتوبوس بدرقهاش کردیم. وقتی رضا سوار اتوبوس شد، مادرم با گریه گفت، بچهام رفت و دیگر برنمیگردد. سر بچهام را میبُرَند و برایم میآورند! زمانی که رضا تصمیم گرفت به کردستان برود، خیلی نگرانش بودیم
پیکرهای تکهتکه شده شهدا در همه جای محل بمباران دیده میشد. حتی بخشهایی از اجساد شهدا به خیابانهای اطراف پاشیده بود. والدین شهدای دانشآموز بعد از شنیدن صدای مهیب سقوط بمبها خودشان را به پارک میرسانند و در اینجا صحنههای تکاندهندهای رخ میدهد. پدران و مادران به دنبال عزیزانشان میگشتند
برخی اوقات یاد صحبتهای مادر شهیدحججی میافتم؛ میگفت زمانی که در فیلم دیدم محسنم به دست داعش اسیر شده، شهادتش را از خدا خواستم و گفتم: خدایا انشاءالله شهید شود. با خودم میگفتم چطور یک مادر راضی میشود به شهادت فرزندش، اما وقتی ۲اردیبهشتماه، در آخرین روز، محمدمهدی را در آن حال دیدم، خودم راضی به شهادتش شدم.
خانم عابدی رئیس مدرسه علمیه خواهران در قم از شاهدان صحنه جنگ در خرمشهر بودند. ایشان میگفتند: «وقتی اولین گلوله به خرمشهر اصابت میکند چند دقیقه قبلش قرار بود خطبه عقد شهناز محمدیزاده خوانده شود ولی با صدای انفجار ایشان سر سفره عقد نمینشیند و جزو اولین شهدای مدافع خرمشهر میشود.»
مهدی ۳۶ روز در کما بود و دو روزی میشد که به بخش منتقل شده بود. در این دو روز کنارش میرفتم و برایش دعا میخواندم. ائمه را صدا میکردم و از مهدی میخواستم او هم با من زمزمه کند. به دکترها میگفتم عمر دست خداست. شب آخر ضربان قلبش خیلی آرام و نامنظم میزد و در نهایت ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ به شهادت رسید
با هم قرار گذاشته بودیم برایش تولد بگیریم، اما جشن تولدش با شهادتش یکی شد. محمد اهل کمک به نیازمندان بود. احترام به والدین برترین ویژگی برادرم محمد بود. چند سال پیش وقتی یکی از دوستانش به نام شهید مسلم جهانآرا، مالک طاهر و کامران کرامت به شهادت رسیده بودند، با من تماس گرفت و گفت خبر شهادت همکارانم را اگر شنیدید، نگران نشوید، من جزو شهدا نیستم
پیکر مجید را به معراج شهدای ایلام منتقل میکنند و همزمان یک سرباز اهل استهبان استان فارس هم که ظاهراً در منطقه سومار به شهادت رسیده بود، به اشتباه با پیکر برادرم جابهجا میشود، یعنی در تابوت هر دو که رویش نام شهدا نوشته میشود جابهجا میشود...
اگر ما گمرک خرمشهر را میگرفتیم، دشمن داخل شهر حبس میشد. اما در آنجا درگیری خیلی سخت بود. به نوعی جنگ شهری محسوب میشد. چون بعثیها پشت درختها، بلوکهای ساختمانی، تأسیسات خود گمرک و... مستقر بود و به سمت ما تیراندازی میکردند. فاصلهمان هم خیلی کم بود
«شهید ماشاءالله راحمی» باعث شد که به جبهه بروم. ایشان در زمان شاه از دانشجویان انقلابی بود. زمانی که حضرتامام به ایران آمدند، ماشاءالله در کمیته استقبال از امام بود. او از ما سنش بیشتر بود. بچه محل بودیم و زمانی که به جبهه رفت، از آنجا برای من نامه مینوشت تا برای همکلاسیهایم در مدرسه بخوانم