همیشه عادل میگفت: «من فرزند انقلاب هستم.» عاشق امام (ره) بود و هر وقت به تهران میرفت، میگفت: «حتماً باید بروم حرم مرقد امام (ره) را زیارت کنم. من با امام (ره) یک انس دیگری دارم. با زیارت ایشان حالم بهتر میشود.» به اهل بیت و امام و شهدا علاقه زیادی داشت
برادرم آمده بود با همه نشانههایی که ما از او در ذهن داشتیم. ژاکتی که مادر روز آخر بر تن سید کمال دیده بود. همان لباس پاسداری که با افتخار به تن میکرد و سربند الله اکبری که حالا نوشتههایش کمی کمرنگتر شده بود. باورتان نمیشود، اما دکمههای روی لباس سید کمال هنوز سر جایش بود. همه نشانهها عیان بود. نیازی به آزمایش دیانای نبود. ما هر آنچه را از سید کمال در ذهن داشتیم بعد از ۴۰ سال مجدداً دیدیم
حضور بابای شهیدم همیشه در زندگیمان مشهود است و به او متوسل میشویم. بابا با وجود چند فرزند، برای رفتن به جبهه مانعی نمیدید و به فرمان امام خمینی لبیک گفت. مانند مردان شجاع این سرزمین برای حفظ و حراست از خاک، ناموس و دین از همه زندگیاش گذشت
راستش را بخواهید وقتی علی را در آغوش گرفتم، یاد روز تولدش افتادم، از آن نوزاد چهار کیلویی، تنها چند گرم برایم مانده بود. میان کفنش دست میکشیدم تا شاید علی را حس کنم، اما خبری نبود. به اصرارم کفنش را باز کردند، علی را روی پاهایم گذاشتم. چیزی از علی نمانده بود. من همه علی را تقدیم خدا کرده بودم. بوییدمش، بوسیدمش و روی دیدگانم گذاشتم و گفتم الهی رضاً برضائک
پدرم تعریف میکرد وقتی اولین تابوت (که تابوت برادرم بود، اما پدرم خبر نداشت) را روی دوشم گذاشتم، دیدم نمیتوانم نفس بکشم و قفسه سینهام سنگین شد. حالم خیلی بد شد. همهاش میگفتم علت این حالم چیست؟ تا اینکه روز بعد زنگ زدند و خبر شهادت پسرم را دادند
شهیدان مدافع حرم جواد محمدی و مسلم خیزاب، از جمله افرادی هستند که در بنیانگذاری و رونق کاروان شهدای گمنام موسوم به «کاروان اهالی بهشت» نقش ارزندهای ایفا کردند. شهید خیزاب موقع آمدن شهدای دست بسته غواص، بسیار زحمت کشید و در کاروان حمل پیکر این شهدا فعالیت میکرد
خیلی از شبها تا صبح در بسیج میماند. یک روز صبح که آمد خانه گفت: «بابا، مامان! اجازه میدهید من دوباره بروم جبهه؟» بار دوم بود که میخواست برود.
پرچم را کنار زدم، چند تکه استخوان و قدری خاک، سفارش کرده بود جایی که تیر خورده را ببوسم اما تکه استخوانها معلوم نمیکرد چه بر پسرم گذشته، پسر رعنایم شده بود چند تکه استخوان سرم را روی خاک و استخوانهای داخل تابوت گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب.
علی چشفر سرباز مدافع حرم میگوید: مدافعان حرم عاشقان واقعی مکتب سردار سلیمانی هستند، من سردار را از زمان جنگ تحمیلی میشناختم، نام و نشان او در همان زمان باعث افتخار هر رزمنده بود و در همان سالها هم در میان فرماندهان خاورمیانه صاحب نام و در طول هشت سال جنگ تحمیلی یکی از فرماندهان موفق بود... ادامه این گفتگو را باهم میخوانیم.
هیچ وقت یادم نمیرود، وقتی از آن سه امریکایی پرسیدم چرا به زیارت حاجقاسم آمدهاید؟ با سرافکندگی گفتند: آمدهایم حاجقاسم ما را ببخشد یا آن مرد چینی که خدا را هم نمیشناخت، آمده بود به زیارت حاجقاسم؛ حاجقاسم را پادشاه خاورمیانه میدانست یا آن خانم فرانسوی دلیل خوشبختی ما را اینگونه بیان کرد: شما در ایران حاجقاسم دارید و ما در فرانسه همچون ژنرال سلیمانی نداریم
امین گزستانی از شروع کار معراج شهدای کرمان به همت حاج قاسم میگوید: سال ۱۳۶۲ معراج شهدای کرمان به عنوان یک مؤسسه فرهنگی به دست حاج قاسم و بچههای تعاون لشکر ۴۱ ثارالله افتتاح شد. در دوران جنگ بیشترین خدمتش تحویل پیکر به خانواده شهدا بود.
خانواده ما کشاورز بودند، پدرمان به تمام معنا کشاورز صاحبنظر و زحمتکش بود و عدالت را در همه زمینهها مورد توجه قرار میداد. زمان تقسیم محصول شراکتی، سهم شریکی را که حضور نداشت بیشتر میداد و این از پاکی روح پدر بود.