همرزم مرحوم منصوری گفت: شهادت حق منصوری بود؛ او خودش همیشه میگفت دعا کنید من هم شهید شوم. در جنگ و پس از جنگ در کردستان و سیستان و بلوچستان بارها و بارها تا مرز شهادت رفت؛ اما شهادت نصیبش نشد.
انرژی سیداحمد در حین مصاحبه تلفنی هم به خوبی معلوم است و میفهمم دوست دارد ساعتها در مورد پدرش صحبت کند
آنقدر اوضاع سوریه ناامن بود که حتی فرودگاه زیر نظر تروریستهای تکفیری بود. ظهر که به سوریه رسیدیم به ما گفتند: کلاً 20 دقیقه وقت دارید حرم حضرت بیبی زینب (س) را زیارت کنید. باید سریع به منطقه اعزام شوید زیرا دشمن آنجا را در نظر گرفته است
در یک دوره ما چهار برادر در جبهه بودیم. اینگونه موارد در آن دوران عادی بود. بسیاری از خانوادهها اینطور بودند که بیش از یک نفرشان در جبهه بود. واقعاً کشور شور و حالی دیگر داشت. رسم بود که نگذارند اسلحه برادر روی زمین بماند و با عشق در جبهه حضور پیدا میکردند. البته برای مادرمان خیلی سخت بود
شهید زینالدین حقوق معمولی که یک پاسدار میگرفت را میگرفت. از هیچ امکانات دولتی استفاده نمیکرد. بارها به ایشان گفته بودند شما باید راننده شخصی داشته باشید ولی آقا مهدی میگفت: راننده شخصی نمیخواهم، معمولاً یا خودش رانندگی میکرد یا با رفقایش جایی میرفت.
ایران در سطح رهبری، دولت و ملت در همه زمینهها از ما حمایت کردهاند و خون ایرانیها با خون ما عجین شده، ایران مستشاران خود را برای کمک به ما به عراق اعزام کردند، ایران سلاح در اختیار عراق قرار داد، ایران هرگز هیچ کمربند انفجاری به عراق ارسال نکرد.
گفتوگو با سرهنگ علیحیدر پناهی از راویان خطه کردستان
غائله کردستان پیش از انقلاب در بغداد کلید خورد
فلسفه مبارزاتی کومله این بود که باید مثل بولد وزر رو به هد ف حرکت کرد. حتی اگر براد رت هم مقابلت بود باید موانع را صاف کنی و به سوی هد ف پیش بروی. تند روی کومله باعث میشد نه تنها با حکومت مرکزی که خیلی مواقع با سایر گروههای کرد هم د رگیر شوند
هدایتالله بهبودی معتقد است که خاطرهنویسی و خاطرهگویی به دلیل آنکه دیگر گونههای ادبی به این اندازه برتابنده اسلامیت و استقلالخواهی انقلاب نیستند، تبدیل به ناموس انقلاب شده است.
مادرم وقتی خبر شناسایی پیکر برادرم را از زبان سردار شنید دستش را به سوی آسمان بلند کرد و خدا را چند بار شکر کرد. اینجا بود که از نذر صلواتش برای ما صحبت کرد. مادرم سالها بر سر مزاری که به یادبود غلام بعد از تأیید شهادتش درست کرده بودیم میرفت و گریه میکرد.
دو سال هم از آمدن اسرا گذاشت و عباس نیامد. عاقبت در سال 71 به من گفتند به معراج شهدا در کنار پارک شهر بروم. رفتم و آنجا یک جمجمه و دو ساق پا و یک پلاک دادند و گفتند این فرزندتان است. چند تکه استخوان را داخل یک کفن پیچیده بودند و آن را به ما تحویل دادند. باقیمانده پیکر عباس را در قطعه 28 کنار داییهایش به خاک سپردیم
قرار بود این گفت و گو با حضور همسر شهید ابراهیمعلی معصومی انجام شود؛ اما در آخرین ساعات، همسر شهید معصومی به دلایلی نتوانستند در این گفت و گو حضور داشته باشند و به هر تقدیر، گفتوگویمان را با زهیر که در زمان شهادت پدر تنها دو سال و اندی از تولدش می گذشته، آغاز کردیم...